Sunday, October 28, 2007

باز هم یک زهرای دیگر

زهرا بنی عامري، 27 ساله ، متولد و ساکن تهران ، رتبه ی 26 کنکور سراسری رشته پزشکی و فارغ التحصيل دانشکده پزشکی تهران در سال 1385، که در حال انجام داوطلبانه طرح خدمات پزشکی برای مناطق محروم کشور بوده است، روز جمعه مورخ 20/7/1386 ساعت 10 صبح در محوطه پارک همدان به همراه نامزد خود توسط ماموران ستاد امربه معروف به دليل نامشخص بودن وضعيت تاهل، به ستاد منکرات انتقال می يابد وپس از 48 ساعت بازداشت ، ماموران با جسم بی جان وی در راهروی بازداشتگاه مواجه ميشوند. از طرف مسئولان ستاد، علت مرگ خودکشی اعلام ميشود. اما وجود تناقضات موجود دراظهارات مسئولان ذيربط و اقدامات ماموران ستاد به همراه وجود روابط غير منطقی در شکل گيری حادثه افزايش حساسيت ها و احتمال وقوع قتل را مطرح می سازند .
درحکومتی که خود را مقتدرترین حکومت جهان اسلام میداند و رهبرش خود را رهبر مسلمین جهان و رییس جمهورش شیپور آزادی جهان از یوغ جهل و استکبار را از سرگشادش میزند چگونه است که اولین حکومت الله در جهان با این اقتدار و نیرومندی عرضه پی گیری قتل یک دختر جوان در زندان حکومتی ندارد اگر این فاجعه در یکی از بلاد کفر اتفاق می افناد صدها همایش و خبر و تفسر و تحلیل راه می انداخت معلم به زندان محکوم میشود قاتل زهرا راست راست میگردد باشد تا خون این دختر دامان این جنایتکاران را بگیرد

Friday, October 5, 2007

نماد شهر ما


فقط زرد طلایی
سالها ی کودکی را مثل فیلم سینمایی از جلوی چشمم می گذرانم برمی گردم به آن سالها که برای رفتن به دبستان از جلوی ورزشگاه آبادان می گذشتم شنیده بودم مردبزرگی بنام پرویز دهداری به تهران رفته ولی دقیقا نمیدانستم که کیست و چرا مردم از او به بزرگی یاد میکنند یک روز که از مدرسه به خانه برمی گشتم فکرکنم طرفهای غروب بود در جلوی گران شاپوری یا همین استادیوم تختی فعلی جمعیت زیادی که دور یک نفر حلقه زده بودند توجه ام را جلب کرد به هر زحمتی بود خودم را به مرکز تجمع رساندم یک نفر با مهربانی داشت با مردم صحبت میکرد صورت خیلی مهربانی داشت ناخودآگاه جذب شخصیت و نحوه رفتار او شدم بوضوح معلوم بود مردم خیلی به او علاقه دارند از یک نفر که نزدیک من ایستاده بود پرسیدم ببخشید این آقا کیه ؟ با صدای بلند جواب داده بچه چطورپرویز دهداری را نمیشناسی ؟ عجب پس دهداری این است صدای کف و سوت جمعیت بلند شده بود من هم شروع به کف زدن کردم یکدفعه نگاه پرویز به من افتاد و لبخندی زد و این صحنه مثل یک خاطره شیرین برای همیشه در ذهن من ثبت شد سالها بعد پس از مرگش و پس از اینکه بارها و بارها دلش را شکستند به او لقب معلم اخلاق دادند دهداری واقعا معلم اخلاق بود ولی افسوس که در جمع بی اخلاقها افرادی از قبیل دهداری جایگاهی ندارند .
من در آن سالها دو چیز را بخوبی میدانستم اول اینکه درشهری مثل آبادان کارگر یعنی کسی که با سختی و مشقت زیاد کار میکند ولی شکم خودش و زن و بچه اش همیشه خالیست دوم اینکه در آبادان فوتبال فقط یک ورزش و سرگرمی نیست بلکه اکثریت مردم بخصوص کارگران فقط به عشق فوتبال زندگی مشقت بار را تحمل میکنند بقول معروف بچه ها پا بتوپ دنیا می آیند ، در گرمای چهل پنجاه درجه تابستان روی آسفالت داغ با پای برهنه دنبال توپ پلاستیکی میدویدند و بزرگتر که میشدند توی زمین خاکی بازی میکردند امکانات مادی نبود یا خیلی کم بود در آن زمانها توپها دو لایه بودند یک لایه لاستیکی قرمز رنگ که با تلمبه دوچرخه باد میشد و در یک لایه چرمی برنگ قهوه ای قرار میگرفت بعد درز لایه چرمی را با یک بندی شبیه بند کفش میبستند و گره میزدند ، کفشها فرسوده با استوکهای آهنی بودند و لباسها رنگ وارنگ ، جورابها پاره و شورتها تا روی زانو بود ، اوایل علاقه چندانی به فوتبال نداشتم زنگهای ورزش تو حیاط مدرسه می ایستادم و بازی بچه ها را تماشا میکردم در آبادان اگر شاگردی فوتبال بلد نبود همه بچشم یک آدم دست پاچلفتی نگاهش میکردند من هم برای اینکه از طعنه و تمسخر دیگران خلاص شوم پا بتوپ شدم دفاع بازی میکردم ، بک وسط تکنیک زیادی نمیخواست کافی بود با قدرت توپها را دفع کنی و خوب هد بزنی و بتوانی ضربه دروازه را هم بزنی یک مدت گذشت کم کم علاقه ام به فوتبال بیشتر و بیشتر شد دلم میخواست فوروارد بازی کنم و گل بزنم ولی تکنیک چندانی نداشتم در مسابقات مدارس هیچ وقت انتخاب نشدم یکبار معلم ورزش ما که بسیار معروف هم بود به من گفت فلانی وقت خودت را تلف نکن تو فوتبالیست نمیشی بهتره بری دنبال بسکتبال یا والیبال من هم آن شب از ناراحتی تا صبح گریه کردم اما تقدیر آن بود که تصادف کنم و یک پایم معیوب شود اما علاقه ام به فوتبال هرروز بیشتر و بیشتر میشد ، دیگر دوران تیمهای کارگر و شاهین سپری شده بود و مسابقات مهمی برگزار نمیشد اوایل دهه پنجاه خورشیدی بود که لیگ تخت جمشید براه افتاد هر جمعه عصر من در استادیوم بودم تیم صنعت نفت با همان اسکلت تیم کارگرسابق و چند بازیکن از دیگر تیمها تشکیل شده بود ، صنعت نفت شد سمبل فوتبال آبادان با لباسهای راه راه سفید و مشکی زمانی که وارد زمین چمن میشد جمعیت غوغا میکرد حسین بهاریان ، جمشیدمجدمی و نظام آزادی و جوکار و خدابیامرزعلی نیکویی و دروازه بان ما منصور قلمی توی زمین غوغا میکردند ، بعدها لباس صنعت شد زرد طلایی مثل لباس تیم ملی برزیل ،صنعت چندین و چند بازیکن به تیم ملی و سایر باشگاه ها تحویل داد ، آنزمان بازیکنان مثل امروز قراردادهای چندصدمیلیونی نداشتند همه با شوق و نعصب بازی میکردند ، مربی ما منوچهرسالیا از صبح تا شب مشغول جمع و جور کردن تیم و تمرین دادن بود ، ابو ( ابراهیم قاسمپور ) و علی فیروزی و حسون سیاه ( علیرضا برزگری ) ستاره های تیم ما بودند ، دیگه تیم ما تیم همه مردم آبادان بود شاهینی ها هم طرفدار صنعت شده بودند هرچند تیم ما هیچوقت مقام مهمی بدست نیاورد فقط صرف وجود یک تیم از آبادان باعث غرور همه ما بود پرسپولیس و تاج و پاس و دارایی میامدند آبادان گاهی اوقات می بردند گاهی صنعت پیروز میشد اغلب بازیها مساوی میشد ، میگفتند ملوان گربه سیاه صنعت است ، یکبار صنعت پرسپولیس را دو بر یک در آبادان شکست داد عید سال پنجاه و شش بود جمعیت با سنج و دمام ریختند توی شهر خدابیامرز مالک جرموز گزارشگر رادیونفت ملی از خوشحالی اشک میریخت، ابو ( ابراهیم قاسمپور) از صنعت نفت رفت تهران بازیکن تیم شهباز شد مادرش به جرموز گفته بود اگر ابو مقابل صنعت بازی کنه شیرم را حلالش نمیکنم همه تعصب داشتند ،
یک روز یک سینما توی شهر ما آتش گرفت و چهارصد نفر سوختند بعد جنگ شد ، شهر ما ویرانه و مردمش آواره شدند ، حوادث غم انگیزی که انسان میخواهد فراموش کند ولی سنگینی این خاطرات مثل بختک به جانش می افتد دیگه کسی حال و حوصله فوتبال نداشت .......
فردا صنعت با شیرین فراز کرمانشاه ( خودمانیم عجب اسم باسمه ای ) بازی دارد کرمانشاه اولین بار در تاریخ است که در سطح اول فوتبال کشور نماینده دارد اما صنعت نفت از معدود تیمهای قدیمی باقی مانده از لیگ تخت جمشید است که تا بحال دوام آورده است و حتی خارج از کشور هم هوادار دارد ، ابو مربی تیم ماست ولی افراد نالایق و مدیران تحمیلی و عدم حمایت مسئولین نفت باعث شدند صنعت در رده پانزدهم جدول باشد برای آنها صنعت فقط یک تیم فوتبال است که پولساز نیست آنها نمیتوانند بفهمند صنعت نفت فقط یک تیم نیست بلکه تجلی خواستها و ناکامی ها و نماد هویت مردم آبادان است ، صنعت نفت موجب غرور آبادانی هاست ، صنعت هست پس آبادان هم هست ، مسئله بودن یا نبودن است ، ای کاش فردا صنعت بازی را ببرد.

Thursday, October 4, 2007

سقراط در نیویورک


فرد حقیری که با هزار زدوبند و پشت هم اندازی بر مسند ریاست قوه مجریه یا پادوی دربار خلیفه تکیه زده است با براه انداختن یک نمایش مضحک به هنرپیشه اول سریال کمدی تراژیک تبدیل شده و رقاصان پای نقاره خانه هریک به نوبه خویش با هلهله و هیاهو برای این هنرپیشه ورشکسته بازارگرمی میکنند از مسعود بهنود گرفته تا عطا مهاجرانی و هاشمی رفسنجانی و به اصطلاح اپوزسیون از توهین به شخصیت نداشته این فرد فریادشان به عرش برخواسته و در این میان تا میتوانند از فرهنگ و تمدن چندهزارساله میهن باستانی و ادب و اخلاق و مهمان نوازی سخن میگویند هموطن این همه شامورتی بازی برای انحراف افکار مردم تحت ستم است فریب این قیل وقال را نخور اگر وجهه تمدن باستانی این مرز و بوم با حرفهای بی بی گوزک رییس دانشگاه کلمبیا آسیب میبیند همان بهتر که ببیند ولی از آن دلخراشتر مقایسه یک پاچه خوار با سقراط است بیچاره سقراط که نمیدانست به چه خفت خواری دچار خواهد شد

Wednesday, October 3, 2007

بازهم برگشت

در خلال این غیبت طولانی اتفاقات عجیب و غریبی برایم رویداد که شرح هر کدام مثنوی هفتاد من کاغذ میشود یادم می آید که در ابتدا شروع وبلاگ نویسی شخصی کامنت گذاشته بود که من فردی ثروتمند هستم که از اروپا یا آمریکا برای مردم داخل اشک تمساح میریزم ای کاش حرف ایشان حداقل در باره ثروتمند بودن من درست می بود مدت زیادی فیلترینگ مانع میشد که به این دریچه کوچک دسترسی داشته باشم راستش را بخواهید حوصله نوشتن را هم نداشتم امشب اتفاقی به اینجا سرزدم خوشبختانه تونستم وارد شوم
دوست عزیز من که وقت گرانبهای خودت را صرف دیدار از این پنجره میکنی من نه نویسنده ام نه هنرمند نه جوانم نه جویای نام آنچه که مینویسم فقط و فقط احساس شخصی فردی است که دوست دارد غمها و شادیهایش را ثبت کند اگر از یادآوری درد ورنج خاطرت آزرده میشود مرا ببخش چرا که در حال حاضر نمیتوانم از شادی بنویسم