نمیدانم چرا ما ملت باستانی رابطه خوبی با نگارش و نوشتن نداریم اگر به خانه دوستان وآشنایان خود بروید به احتمال زیاد ده ها خودکار و مداد در طرحها و رنگهای مختلف خواهید دید واگر ازمیزبانتان بپرسید آخرین بار کی از این همه قلم استفاده کرده جواب یکماه قبل یا حتی یکسال قبل را خواهید شنید من هم که در همین جامعه رشد کردم رابطه خوبی با یادداشت کردن نداشتم خدا به این فرنگی ها خیردهد که اینترنت را ابداع کردند و امثال ما میتوانیم هرازچندگاهی دست به قلم ببخشید کی بورد ببریم و چیزی بنویسیم امشب هم از شما چه پنهان تصمیم گرفتم که چند سطری این وبلاگ را قلمی کنم و بااجازه شما کمی راجع به خودم بنویسم در دوقسمت داستان زندگی من تا حدی خودم را معرفی کردم چون این داستان طولانی است و از اواسط دهه پنجاه خورشیدی شروع شده تا ماه های قبل از انقلاب و آتش سوزی سینما رکس و سقوط نظام شاهنشاهی و جنگ ایران و عراق سالهای دربدری وتا به امروز ادامه خواهد داشت اگر عمری بود همه اینها را مینویسم برای شما خواهم نوشت چگونه دوستم در سینما رکس آبادان سوخت و من در روز 22 بهمن 57 در کجا بودم و روز سی و یکم شهریور پنجاه ونه روزی که جنگ خانمان برانداز شروع شد چه اتفاقی افتاد و مطالب دیگر را اگر فرصت شود خواهم نوشت ولی در اینجا به اختصار و بعلت اینکه یکی ازدوستان در کامنتش خواستار شده بود خودم را بیشتر معرفی کنم باید اطاعت امر کرده و خدمت شما عرض کنم که
من در سال 1339 در آبادان در یک خانواده کارگری متولد شدم تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در آبادان پشت سرگذاشتم در سال 57 در آزمون سراسری شرکت کردم و در همان سال در رشته ---- دانشکده -----دانشگاه تهران پذیرفته شدم از بدو ورودم به دانشگاه تا انقلاب فرهنگی سال 59 جمعا دوترم بیشتر درس نخواندم بعد از انقلاب فرهنگی از دانشگاه اخراج شدم ولی در سال 63 به دوباره به دانشگاه برگشتم و در سال 67 مدرک کارشناسی را گرفتم در همان سال در اداره --- بصورت قراردادی استخدام شدم ولی صلاحیت من از طرف گزینش رد شد و محترمانه عذرم راخواستند مجبور شدم در شهرستانهای مختلف کارهای مختلف و بی ارتباط با رشته تحصیلی ام را انجام بدم در یکی از این شهرستانها در سال 72 در آزمون کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد شرکت کردم و دوباره درس را شروع کردم ولی بعلت مشکلات روحی و افسردگی شدید در حالی که فقط دفاع ازپروژه کارشناسی ارشد باقی مانده بود درس خواندن را کنارگذاشتم و روزهای بسیار سختی را پشت سر گذاشتم در همین ایام بود که از فرط استیصال به افیون پناه آوردم و تا حد سقوط کامل پیش رفتم ولی خوشبختانه در روزهایی که فقط یک قدم تا تباهی مطلق فاصله داشتم براثر یک حادثه بخودم آمدم و تصمیم خودم را گرفتم تصمیم گرفتم تا زنده هستم اجازه ندهم سیاهی مرا شکست دهد یکروز که از کاردرکارخانه به محل زندگیم که یک اطاق در اصفهان بود برمیگشتم متوجه شدم چند نفر دور هم جمع شدند نزدیک که شدم دیدم یک مرد معتاد روی زمین افتاده و مردم دارند پول به اطراف پیکر بی جانش میریزند مرد بی خانمان حدود چهل سال سن داشت و یک کت مشکی و یک شلوار کهنه به تنش بود به هر دلیلی معتاد شده بود و کنارپیاده رو مرده بود این صحنه اثر عجیبی بر من گذاشت فرجام کارخودم را با چشمان خودم دیده بودم در زندگی هر انسان یک لحظه تصمیم وجود دارد اگر توانستی تصمیم درست ودر زمان درست رابگیری آنوقت است که میتوانی ادعا کنی که خودت سرنوشت زندگیت را در دست داری در غیر اینصورت همیشه تابع حوادث خواهی بود من نمیخواستم تابع حوادث باشم میخواستم فرمان زندگی دست خودم باشد به همین دلیل از لب پرتگاه برگشتم صحنه دیدن پیکر بی جان آن مرد باعث شد احساس همدردی شدیدی با این گونه افراد بی خانمان داشته باشم اصطلاح کارتن خواب چندسالی است که رایج شده اگریادتان باشد یکی دوسال قبل از سرما تعدادی از آنها در تهران فوت کردند هر وقت که یک کارتن خواب را میبینم انگار خودم را در آیینه میبینم چندماه پیش از اطاقی که در یکی از محلات شرق تهران داشتم و اطاق نسبتا خوبی بود بیرونم کردند چند روزی دوباره آواره شدم تنها یار ویاور من لپ تاپم بود که دست دوم و قسطی خریده بودم یک شب رفتم توی سایت زیتون با اسم کارتن خواب چندکامنت گذاشتم شایدزیتون یادش باشد طفلک اولش فکرکرد راستی کارتن خواب هستم کم کم اسم من شد کارتن خواب زیتون به من پیشنهاد کرد که یک وبلاگ درست کنم اینجوری کارتن خواب شدم الان یک اطاق دارم و کاری در ارتباط با رشته خودم پیدا کردم چهل شش سالمه و مجردهستم ولی ناراضی نیستم شاید شما به خدا معتقد باشید شاید نباشید من انسان فناتیک نیستم و همیشه به هر طریقی که شده با خرافات و جهل مبارزه کردم اما به یک چیز معتقدم یک چیزی در طبیعت هست که از انسان نگهداری میکنه میشه هر چیزی آن را نامید من اسمش را میگذارم خدا.
من در سال 1339 در آبادان در یک خانواده کارگری متولد شدم تحصیلات ابتدایی و راهنمایی و دبیرستان را در آبادان پشت سرگذاشتم در سال 57 در آزمون سراسری شرکت کردم و در همان سال در رشته ---- دانشکده -----دانشگاه تهران پذیرفته شدم از بدو ورودم به دانشگاه تا انقلاب فرهنگی سال 59 جمعا دوترم بیشتر درس نخواندم بعد از انقلاب فرهنگی از دانشگاه اخراج شدم ولی در سال 63 به دوباره به دانشگاه برگشتم و در سال 67 مدرک کارشناسی را گرفتم در همان سال در اداره --- بصورت قراردادی استخدام شدم ولی صلاحیت من از طرف گزینش رد شد و محترمانه عذرم راخواستند مجبور شدم در شهرستانهای مختلف کارهای مختلف و بی ارتباط با رشته تحصیلی ام را انجام بدم در یکی از این شهرستانها در سال 72 در آزمون کارشناسی ارشد دانشگاه آزاد شرکت کردم و دوباره درس را شروع کردم ولی بعلت مشکلات روحی و افسردگی شدید در حالی که فقط دفاع ازپروژه کارشناسی ارشد باقی مانده بود درس خواندن را کنارگذاشتم و روزهای بسیار سختی را پشت سر گذاشتم در همین ایام بود که از فرط استیصال به افیون پناه آوردم و تا حد سقوط کامل پیش رفتم ولی خوشبختانه در روزهایی که فقط یک قدم تا تباهی مطلق فاصله داشتم براثر یک حادثه بخودم آمدم و تصمیم خودم را گرفتم تصمیم گرفتم تا زنده هستم اجازه ندهم سیاهی مرا شکست دهد یکروز که از کاردرکارخانه به محل زندگیم که یک اطاق در اصفهان بود برمیگشتم متوجه شدم چند نفر دور هم جمع شدند نزدیک که شدم دیدم یک مرد معتاد روی زمین افتاده و مردم دارند پول به اطراف پیکر بی جانش میریزند مرد بی خانمان حدود چهل سال سن داشت و یک کت مشکی و یک شلوار کهنه به تنش بود به هر دلیلی معتاد شده بود و کنارپیاده رو مرده بود این صحنه اثر عجیبی بر من گذاشت فرجام کارخودم را با چشمان خودم دیده بودم در زندگی هر انسان یک لحظه تصمیم وجود دارد اگر توانستی تصمیم درست ودر زمان درست رابگیری آنوقت است که میتوانی ادعا کنی که خودت سرنوشت زندگیت را در دست داری در غیر اینصورت همیشه تابع حوادث خواهی بود من نمیخواستم تابع حوادث باشم میخواستم فرمان زندگی دست خودم باشد به همین دلیل از لب پرتگاه برگشتم صحنه دیدن پیکر بی جان آن مرد باعث شد احساس همدردی شدیدی با این گونه افراد بی خانمان داشته باشم اصطلاح کارتن خواب چندسالی است که رایج شده اگریادتان باشد یکی دوسال قبل از سرما تعدادی از آنها در تهران فوت کردند هر وقت که یک کارتن خواب را میبینم انگار خودم را در آیینه میبینم چندماه پیش از اطاقی که در یکی از محلات شرق تهران داشتم و اطاق نسبتا خوبی بود بیرونم کردند چند روزی دوباره آواره شدم تنها یار ویاور من لپ تاپم بود که دست دوم و قسطی خریده بودم یک شب رفتم توی سایت زیتون با اسم کارتن خواب چندکامنت گذاشتم شایدزیتون یادش باشد طفلک اولش فکرکرد راستی کارتن خواب هستم کم کم اسم من شد کارتن خواب زیتون به من پیشنهاد کرد که یک وبلاگ درست کنم اینجوری کارتن خواب شدم الان یک اطاق دارم و کاری در ارتباط با رشته خودم پیدا کردم چهل شش سالمه و مجردهستم ولی ناراضی نیستم شاید شما به خدا معتقد باشید شاید نباشید من انسان فناتیک نیستم و همیشه به هر طریقی که شده با خرافات و جهل مبارزه کردم اما به یک چیز معتقدم یک چیزی در طبیعت هست که از انسان نگهداری میکنه میشه هر چیزی آن را نامید من اسمش را میگذارم خدا.
4 comments:
کارتن خواب عزیز
من خیلی از طرز نوشتن تو خوشم میاید و مطمعن هستم در کارت موفق خواهی شد.
میخواستم بگویم :ساعت کامپیونرت یک روز جلو است چون امروز 01 فوریه است:
ولی بعد متوجه شدم که تاریخ امریکائی است و روز بین ماه و سال نوشته میشود.
و هنوز هم نفهمیدم دلیلش چیست ؟
اگر کسی میدونه برام بنویسه که ما هم بفهمیم!
ـ]َأ
کارتن خواب عزیز
مدل تاریخت را عوض کردی و حالا هرکسی کامنت من را بخواند فکر میکنه من دیوانه شدم.
در هر صورت تاریخ اینطوری واضحتر و بهتر است.
تا بعد
ـ]َأ
inchizha bedard ma nemikhore vase pirpatalha khobe
درود بر تو کارتون خواب و نعظیم در برابر اراده ات.انشاءالله در جهت زیرو زبر شدن شرایط ضد انسانی موجود نقش شایسته ات را داشته باشی.موفق باشی
Post a Comment